سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لنده، سلیمان شهرویی
 

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم
 

چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
 

اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
 

اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
 

اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم
 

گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!
 

دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم
 

 شعر از : استاد قیصر امین پور

  ادامه مطلب...
[ دوشنبه 90/8/9 ] [ 10:3 عصر ] [ مشهدی زاده ] [ نظرات () ]

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن، عقب سر نگران

 

تو بمان و دگران

 

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران


رفته چون مه به مجاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران


می روم تا که به صاحب نظری باز رسم
محرم ما نبود دیده کوته نظران


دل چون آینه اهل صفا می شکنند
که ز خود بی*خبرند این ز خدا بی*خبران


دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاری است ز سر حلقه شوریده سران


گل این باغ به جز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران


ره بیدادگران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیدادگران


سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران


شهریارا غم آوارگی و در به دری
شورها دردلم انگیخته چون نوسفران

 

کنار آشنایی تو آشیانه میکنم

فضای آشیانه را پر از ترانه میکنم


کسی سوال میکند به خاطر چه زنده ای ؟
و من برای زندگی تو را بهانه میکنم


[ جمعه 90/6/25 ] [ 11:58 عصر ] [ مشهدی زاده ] [ نظرات () ]

دوستانی که شاعر این اثر را می شناسید لطفا در قسمت نظرات نام این هنرمند را بفرمایید ...

چشم چشم دو ابرو

نگاه من به هر سو

پس چرا نیستی پیشم

نگاه خیس تو کو؟

 

گوش گوش دوتا گوش

دو دست باز یه آغوش

بیا بگیر قلبمو

یادم تورا فراموش

 

چوب چوب یه گردن

جایی نری تو بی من

دق میکنم میمیرم

اگر تو دور شی از من

 

دست دست دوتا پا

یاد تو مونده اینجا

یادت میاد میگفتی

بی تو نمیرم هیچ جا!

 

من؟ من؟ یه عاشق!

همون مجنون سابق...!

تو؟ تو؟ یه دل سنگ!

گذاشتی منو دل تنگ....!

 

چشم چشم دو ابرو

 دو ابروی کمونی

چشم چشم دو ابرو

دو چشم آسمونی

 

چشم چشم دو ابرو

چشمای خیس هر شب

من. تو. یه فریاد

اسم تو عمری بر لب

 

دست دست دوتا دست

دودست عاشقونه

دو دست پاک و پر مهر

دو حس صادقاته

 

پا پا دوتا پا

دو پای سخت همراه

همراهی قرص و محکم

حتی تا خونه ما

 

قلب قلب دوتا قلب

دوقلب قفل درهم

دو قلب مست و عاشق

عشقی فرا از عالم

 

جسم جسم دو تا جسم

دو جسم اما با یک روح

 یه روح آسمونی

بلند چو قله کوه

 

عشق عشق چه زیباست

الهی جون بگیره

هر کسی سد عشق شد

دعا کنیم بمیره


[ جمعه 90/6/25 ] [ 10:48 عصر ] [ مشهدی زاده ] [ نظرات () ]

من نمی دانم

که چرا می گویند

اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست

و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست

گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد

چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید

واژه ها را باید شست

واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد

چترها را باید بست

زیر باران باید رفت

فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد

با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت

دوست را زیر باران باید دید

عشق را، زیر باران باید جست

زیر باران باید بازی کرد

زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت

زندگی تر شدن پی در پی،

زندگی آب تنی کردن در حوضچه « اکنون » است.

 

سهراب سپهری

 

یادتون نره نظر بدیندوست داشتن


[ سه شنبه 90/6/8 ] [ 3:43 عصر ] [ مشهدی زاده ] [ نظرات () ]


حدیث جوانی

اشکم ولی‌ به پای عزیزان چکیده ام
خوارم ولی‌ به سایه گل آرمیده ام

با یاد رنگ و بوی تو‌ای نوبهار عشق
همچون بنفشه سر به گریبان کشیده ام

چون خاک در هوای تو از پا افتاده ام
چون اشک در قفای تو با سر دویده ام

من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده ام

از جام عافیت می نابی نخورده ام
وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده ام

موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده ام

ای سرو پای بسته به آزادگی مناز
آزاده من که از همه عالم بریده ام

گر می‌‌گریزم از نظر مردمان رهی
عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام


[ سه شنبه 90/5/25 ] [ 7:2 صبح ] [ مشهدی زاده ] [ نظرات () ]

باد می وزد 

میتوانی در مقابلش هم دیوار بسازی، هم آسیاب بادی
تصمیم با تو است .. . .

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

زیباترین حکمت دوستی، به یاد هم بودن است، نه در کنار هم بودن . . .

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

دوست داشتن بهترین شکل مالکیت
و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن است . . .

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

خوب گوش کردن را یاد بگیریم
گاه فرصتها بسیار آهسته در میزنند...

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اگر یک روز هیچ مشکلی سر راهم نبود، میفهمم که راه را اشتباه رفته ام ...

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

فراموش نکن قطاری که ار ریل خارج شده، ممکن است آزاد باشد
ولی راه به جائی نخواهد برد . . ..

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

زندگی کتابی است پر ماجرا، هیچگاه آن را به خاطر یک ورقش دور نینداز ...

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا ...

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

فکر کردن به گذشته، مانند دویدن به دنبال باد است ...

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

آدمی ساخته افکار خویش است، همان خواهد شد که 
به آن می اندیشد
 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمار
شاید فردا احساس باشد اما عزیزی نباشد ...

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اگر صخره و سنگ در مسیر رودخانه زندگی نباشد صدای آب هرگز زیبا نخواهد شد
 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

کسی را که امیدوار است هیچگاه نا امید نکن، شاید امید تنها دارائی او باشد ...

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

شاد بودن تنها انتقامی است که میتوان ازدنیا گرفت ، پس همیشه شاد باش ...

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


برای آنان که مفهوم پرواز را نمیفهمند، هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر میشوی ...


[ سه شنبه 90/4/21 ] [ 2:1 صبح ] [ مشهدی زاده ] [ نظرات () ]

آخرین کلمات یک الکتریسین : خوب حالا روشنش کن...

آخرین کلمات یک انسان عصر حجر : فکر میکنی توی این غار چیه؟

آخرین کلمات یک بندباز : نمیدونم چرا چشمام سیاهی میره...

آخرین کلمات یک پلیس : شیش بار شلیک کرده، دیگه گلوله نداره...

آخرین کلمات یک جهانگرد در آمازون : این نوع مار رو میشناسم، سمی نیست...

آخرین کلمات یک چترباز : پس چترم کو؟

آخرین کلمات یک خبرنگار : بله، سیل داره به طرفمون میاد...

آخرین کلمات یک دربان : مگه از روی نعش من رد بشی...

آخرین کلمات یک دیوانه : من یه پرنده ام!

آخرین کلمات یک غواص : نه این طرفها کوسه وجود نداره...

آخرین کلمات یک فضانورد : برای یک ربع دیگه هوا دارم...

آخرین کلمات یک قهرمان : کمک نمیخوام، همه اش سه نفرند...

آخرین کلمات یک گروگان : من که میدونم تو عرضه ی شلیک کردن نداری...

آخرین کلمات یک متخصص آزمایشگاه : این آزمایش کاملاً بی خطره...

آخرین کلمات یک متخصص خنثی کردن بمب: این سیم آخری رو که قطع کنم تمومه...

آخرین کلمات یک معلم رانندگی : نگه دار! چراغ قرمزه!

آخرین کلمات یک ملوان زیردریایی: من عادت ندارم با پنجره بسته بخوابم...

آخرین کلمات یک سرباز تحت آموزش هنگام پرتاب نارنجک: گفتی تا چند بشمرم؟


[ چهارشنبه 89/11/27 ] [ 8:29 عصر ] [ مشهدی زاده ] [ نظرات () ]

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست؟

 

 برای همین کار، وزیرش را مامور می کند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آن را پیدا کند و یا هر کسی که بداند، سنگین ترین خلعت تخت و تاجش را به او بدهد.

وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ، همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد و عازم دیار خود می شود.

در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سوال کنم شاید جواب تازه ای داشت. بعد از صحبت با چوپان او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد. چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری.

وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است، تو اینکار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.

خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به جایزه بزرگ هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد. سپس چوپان به او می گوید کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری


[ سه شنبه 89/11/12 ] [ 9:26 عصر ] [ مشهدی زاده ] [ نظرات () ]

وعده پادشاه
 


 

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:....

من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد


[ شنبه 89/10/11 ] [ 9:26 عصر ] [ مشهدی زاده ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 14
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 252665